غربت صبح


خوشبختی گاهی خانه ای کوچک میشود در روستاهای شمال..

گاهی پالتوی بنفش کلاه داری میشود پشت ویترین گران ترین مغازه ی میدان ونک..

گاهی پاس شدن از استاد سخت گیری میشود که همه ی کلاس هایش را غیبت کرده ای..

گاهی ازدواج با پسری میشود که همه ی خانواده ات مخالفند و تو اما دوستش داری..

گاهی حتی سبز شدن چراغ راهنما میشود به محض رسیدنت وقتی عجله داری..

خوشبختی گاهی سخت میشود و گاهی آسان..گاهی دور میشود و گاهی نزدیک..

این روزها اما،

خوشبختی روی دیگرش را نشانم داده..

آنجا که نه پول،نه شانس،نه استاد،نه حتی مرد آرزوهایم میتواند برآورده کند..

آنجا که حتی دکترها هم شانه خالی میکنند..

آنجا که باید ناگزیر،

شرم گناهانت را پس بزنی و چشم در چشم خودش بایستی و بخواهی..

آری..

گاهی خدا بایک تلنگر،یادت می آورد؛

عمریست که تکیه به باد کرده ای..

 

 

_ تا کجا مرا خواهی برد؟..

 

| چهارشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۲ | 0:32 | ناشناس|


چشم های کوچکی مهمان اینجا شده  ..

دست های کوچکی بدون در زدن در خانه ام را باز کرده ..

پاهای کوچکی شبانه دنبالم کرده و نشانی اینجا را بلد شده ..

میبینی؟

هنوز باورم نشده که تو بزرگ شدی..

هنوز فکر میکنم من خیلی بزرگم و تو خیلی کوچک..

آنقدر که به محض آمدنت همه ی روزهای سختم را پاک کردم تا مبادا با خواندنش دل کوچکت بلرزد..

آنقدر که فقط میتوانم هم بازی فوتبالت شوم و شریک خوراکی هایت..

آنقدر که فقط میتوانم سرم را بگذارم روی بالشتت و کارتون تماشا کنیم..

آنقدر که فقط میتوانم چراغ ها را خاموش کنم تا برایم حرف های یواشکی بزنی..

آنقدر که فقط میتوانم شب ها گوش ت را بپیچانم و تا دستشویی برای مسواک زدن همراهی ات کنم..

اما تو با همه ی کوچکی ات کارهای بزرگ میکنی..

آنقدر که این چند ماه با همه ی اتفاق های دردناکش ثابت کردی محکم تر از همه ی مایی..

آنقدر که دستت را گاز میگرفتی و چشم هایت را میبستی تا دردش را تحمل کنی..

آنقدر که توانستی مرا به زندگی در این دنیای بزرگ محکم گره بزنی..

آنقدر که وقتی همه ی آدم بزرگ ها به من پشت کردند تو به من لبخند زدی..

آنقدر که همه ی تنهایی ام را با آمدنت تمام کردی..  

...

راستش میخواستم از همین جا به بازدیدکننده های نداشته ی وبلاگم بگویم که تو آمده ای..

میخواستم از همین جا به تو بگویم که چقدر دوس...

اصلا هیچی نمیخواستم بگم..

همه ی فحشای دنیا هم خودتی!



| سه شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۲ | 0:13 | ناشناس| |

 

پرهایم را چیدند..

لانه ی امید و آرزویم را گوشه ی شاخه و برگ هایش، سنگ زدند..

تبر را برداشتند و افتادند به جان تک درخت باغچه ام..

حالا من خیس میشوم زیر باد و باران و تگرگ..

و او که با این همه زخم هایش نمیتواند تکیه گاه باشد..

آن ها رفتند..

مرا قفس کردند و او را تبر زدند..

ولی یادشان رفت فکر پرواز من را..

یادشان رفت ریشه های او را..


| سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ | 21:36 | ناشناس|

Design By : shotSkin.com