غربت صبح
پرهایم را چیدند.. لانه ی امید و آرزویم را گوشه ی شاخه و برگ هایش، سنگ زدند.. تبر را برداشتند و افتادند به جان تک درخت باغچه ام.. حالا من خیس میشوم زیر باد و باران و تگرگ.. و او که با این همه زخم هایش نمیتواند تکیه گاه باشد.. آن ها رفتند.. مرا قفس کردند و او را تبر زدند.. ولی یادشان رفت فکر پرواز من را..
یادشان رفت ریشه های او را..
| سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ |
21:36 | ناشناس|
| Design By : shotSkin.com |

