غربت صبح


دوری میکنی..

آنقدر دور و دور میشوی که طناب فاصله مان پاره میشود..

نگاه کن!

من همانجا که آشنا شدیم نشسته ام،

دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و چمدان هایم کنارم..

من همان"دخترک گردش سایه ها"یِ تو که سایه اش سنگین شد..

من همان "ناشناسِ" تو که رسوای عالم شد..

من همان "غریت صبحِ" تو که همه ی روزهایش شب شد..

بغض هایم را خورده ام و سرم را تکیه داده ام به شانه ام..

دلخوش به اینکه گره ها طناب ها را کوتاه تر میکند..


| شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۲ | 12:53 | ناشناس|

Design By : shotSkin.com