غربت صبح
این روزها بهار با پیراهن گلدار و موهای سبز و روسری آبی اش عطر همیشگی اش را زده و پشت پنجره ی اتاقم نشسته.. اما دستی نیست که پرده ها را کنار بزند و بهار را به خانه
ام دعوت کند.. این روزها باران با انگشت های خیس و کوچکش دلواپس شمعدانی های طاقچه ی اتاقم شده ودائم پنجره را میکوبد.. اما دستی نیست که پنجره را باز کند و خاک تشنه ی گلدان را
سیراب کند.. این روزها بهارم برای تفویم است و بارن م تنها برای خیس شدن.. درخت خشکی را میمانم منتظر سوزانده شدن و جلوی چشمش، بهار، آرایشگری ماهر، با وسواس لایِ گیسوان درختانِ باغ، شکوفه میکارد .. ... لطفی کن و ببین مجسمه ی آن دخترک ِپیراهن سفیدِ عاشق که برای روز تولدت و لمس دست های تو بیقراری میکرد
آیا هنوز قلبی در دست دارد؟!
| Design By : shotSkin.com |

