غربت صبح

 

این روزها

بهار با پیراهن گلدار و موهای سبز و روسری آبی اش

عطر همیشگی اش را زده و پشت پنجره ی اتاقم نشسته..

اما دستی نیست که پرده ها را کنار بزند و بهار را به خانه ام دعوت کند..

این روزها

باران با انگشت های خیس و کوچکش

دلواپس شمعدانی های طاقچه ی اتاقم شده ودائم پنجره را میکوبد..

اما دستی نیست که پنجره را باز کند و خاک تشنه ی گلدان را سیراب کند..

این روزها

بهارم برای تفویم  است و بارن م تنها برای خیس شدن..

درخت خشکی را میمانم منتظر سوزانده شدن و جلوی چشمش،

بهار، آرایشگری ماهر، با وسواس  لایِ گیسوان درختانِ باغ، شکوفه میکارد ..

...

لطفی کن و ببین

مجسمه ی آن دخترک ِپیراهن سفیدِ عاشق

که برای روز تولدت و لمس دست های تو بیقراری میکرد

آیا هنوز قلبی در دست دارد؟!


| پنجشنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۲ | 16:38 | ناشناس| |

Design By : shotSkin.com